سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بخل، دشمنی به بار می آورد . [امام علی علیه السلام]

راستش اصلا انتظار نداشتم که بمیرم! اون هم اون موقع صبح! از خواب بلند شدم. زنم و دخترم خوابیده بودند. رفتم آشپزخونه صبحانه بخورم که دیدم نون نداریم! لباسهام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. خیابون خیلی خلوت بود. نه صدای ماشینی نه صدای آدمی! انگار همه ی آدم ها خوابیده بودند. اما گنجشک ها چنان سروصدایی به راه انداخته بودند که انگار نه انگار ساعت 6 صبح بود!به یکی از گنجشک ها که روی شاخه ی درختی نشسته بود و این طرف و اون طرف رو نگاه میکرد خیره شدم ! با خودم گفتم :اصلا این پرنده ها میدونند ساعت یعنی چی ؟ روز و شب یعنی چی؟! یا مثل آدم آهنی میمونند که خدا مرتب اون ها رو کوک میکنه برای انجام یکسری کار تکراری! تو همین فکر و خیال ها بودم که گنجشک از رو شاخه پرید و رفت روی یک درخت دیگه!

نونوایی دو کوچه پایین تر از خونمون بود. به مسیرم ادامه دادم که یک رفتگر رو دیدم که داشت کوچه رو جارو میکرد! مردی به نظر سی و چندساله میومد! وقتی من رو دید سلام کرد. کمی مکث کردم و بعد در حالی که بهش خیره شده بودم جواب سلامش رو دادم.مرد شروع کرد به جارو کردن. چند گنجشک همزمان از روی شاخه درختی بلند شدند و به شاخه ی درخت دیگه رفتند.همین طور که به گنجشک ها نگاه میکردم گفتم: راستی حیوونها از اینکه هر روز کار تکراری انجام میدهند خسته نمیشند؟ مثلا این گنجشک ها! هر روز کارشون اینه که از این شاخه به اون شاخه بپرند و کمی آواز بخونند و اگه چیزی برای خوردن پیدا کردن بخورند! همین!

مرد همین طور که جارو میزد گفت: خودت چی؟ تو هر روز چیکار میکنی؟

روی جدول کنار جوب نشستم و گفتم: خب من رئیس یک کارخونه ی بزرگ هستم ! منم مثل خیلی ها هر روز از خواب بیدار میشم و بعد صبحانه ام رو میخورم و بعد میرم کارخونه و تا غروب اونجا هستم و بعد برمیگردم خونه و شام می خورم و می خوابم.

مرد نزدیک تر شد و جارو رو به دستم داد و گفت جارو کن. بلافاصله گفتم: من ؟! مرد خندید و گفت: آره تو! جارو رو پس زدم و گفتم من که رفتگر نیستم! مرد دیگه چیزی نگفت و به کارش مشغول شد و همین طور که جارو میکرد از من فاصله گرفت. بلند گفتم: چرا گفتی جارو کنم؟ مرد چیزی نگفت. بلند شدم و نزدیکش رفتم وسوالم رو دوباره ازش پرسیدم. مرد گفت: جواب سوالت رو دادم!

گفتم: آخه جارو کردن من چه ربطی به سوالم داشت؟

گفت: تو پرسیدی حیوونها از اینکه هر روز کار تکراری انجام میدهند خسته نمیشند! و من به تو ثابت کردم که تو هم هر روز کار تکراری انجام میدی! با این تفاوت که حیوونها حق انتخابی برای این طور زندگی کردن ندارند! اما تو آدمی و مختار! وقتی تو حاضر نشدی جارو رو به دست بگیری فهمیدم که به رئیس بودن عادت کردی! و نمی خوای جور دیگه ای باشی!

رو به مرد کردم و گفتم : آخه جارو کردن...!

گفت: اگه ی روزی بهت بگند دیگه رئیس نیستی چی؟ اگه هیچ کار دیگه ای پیدا نکنی جز رفتگری چی؟ و بعد بدون این که منتظر جواب من باشه گفت: تو باید بدونی که گنجشک نیستی! گنجشک نیستی که هر روزت مثل دیروزت باشه! و بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: من دیگه باید برم!

پرسیدم کجا؟

گفت: دانشگاه !کلاس دارم باید برم تدریس.

با شنیدن این حرف شوکه شدم و گفتم: مگه تو استاد دانشگاهی؟پس چرا؟

خندید و گفت: دلم نمیخواد به استاد بودن عادت کنم! دوست دارم تا وقتی زنده هستم زندگی کنم! نه اینکه ادای زندگی کردن رو در بیارم!

مرد دور و دورتر میشد و من همین طور بهش نگاه میکردم! تا اینکه پیچید تو یک کوچه و من دیگه ندیدمش. بلند شدم و به ساعتم نگاه کردم. ساعت نزدیک 7 بود. ساعت هفت و نیم باید میرفتم کارخونه! با عجله خودم رو به نونوایی رسوندم.

چندتا نون خریدم و داشتم برمیگشتم خونه که موبایلم زنگ زد. یکی از کارگرهای کارخونه بود که میگفت همسرش مریضِ و نمیتونه حدود یک هفته ای سرکار بیاد ولی بهش مرخصی نمیدند! گفتم: خب طوری برنامه ریزی کن که بتونی هم کارخونه بیای هم پیش زنت باشی ! نمیشه که ی هفته بری مرخصی! کارگر دیگه هیچی نگفت و خداحافظی کرد. همین طور داشتم از کوچه رد میشدم که نمیدونم چطور شد یک موتورسوار که داشت می پیچید تو کوچه بهم خورد. محکم نخورد چون دردی احساس نکردم! مثل اینکه یک گنجشک بهم خورده باشه! اما تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین و سرم خورد به جدول و ...

این یادداشت رو نوشتم تا بگم روز مرگم چه صبح عجیبی بود! اگه اون صبح یکم به حرفهای اون مرد استاد دانشگاه رفتگر گوش کرده بودم و لحظه ای که اون کارگر بهم زنگ زده بود فراموش میکردم که رئیسم ! شاید الان زنده بودم!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط پاراگراف 94/1/6:: 8:2 عصر     |     () نظر